حال عجیبی دارم. فکر کن هی بخوای بنویسی و بنویسی و هی نشه. هی نتونی. هی زور بزنی که یه کلمه ازت در بیاد روی این صفحه ی سفیدِ لعنتی و هی در نیاد. پر از دردم و چیزی جز نوشتن نمیتونه تسکینم بده. ولی نمیشه. یه کلمه هم در نمیاد. اصلا باید از کجا شروع کرد؟
+ [ ]
فردا صبح قراره برگردم خوابگاه، مثل همیشه دست خالی. قرار بود این سری که برمیگردم کلی حرف برای زدن داشته باشم، قرار بود قرار مَدارامو حداقل با خودم گذاشته باشم و از این بلاتکلیفی در اومده باشم. نه اینکه نخوام، ولی نشد که بشه. و در من هنوز یک دخترکِ زانو بغل زده نشسته و به رفت و آمدِ آدم ها نگاه میکنه. بعد از یک هفته و اَندی دارم برمیگردم و چی دارم که ببرم؟؟ هُچ!
اصولا آدم نباید دختری باشه که حتی از خطرناک ترین وسایلِ شهربازی هم نترسه و با شوق بره سمتشون، حداقل اینکه نباید همش رو جدول راه بره. نباید دختری باشه که ساده ترین تیپ ها رو بزنه نباید دختری باشه که ندونه کانسیلر یا رژگونه رو چطور استفاده میکنن. نباید نسبت به همه بی تفاوت باشه. نباید ساده و مهربون باشه. نباید کلِ روز رو از خستگی خواب باشه. نباید به جای شوآف توی اینستا بیاد ساده توی وبلاگ بنویسه. اصولا دختر نباید یه چیزی تو مایه های من باشه. چنین دختری تو این جامعه محکوم به شکسته، محکوم به درک نشدن
درباره این سایت